رمان

#گمشده
#part_40

#آســــیه
آسیه:برو عقب ببینم!
چشماش به دلیل بی‌خوابی بیحال شده بود
بی‌حصله نیشخندی زد و در کمال تعجب دوتا دستامو گرفت
و از هم بازشون کرد؛نزدیک‌تر شد و گفت
دوروک:خودت کرم داری تا اینجا امدی منم نمیرم عقب
چشمامو بستم یاد اون شب افتادم...
از پشت منو گرفته بودن سعی کردم از دستشون نجات پیدا کنم
اما نشد... با پارچه‌ سیاهی جلوی دیدمو گرفته بودن
و بعدش بیهوش شدم:)
با یادآوری اون شب بدنم از ترس شروع به لرزیدن کرد
با دیدن لرزشم اول با تعجب نگام کرد و کم‌کم خندش گرفت
دوروک:باورم نمیشه،تو از من میترسی؟
احمق من هیچوقت کاری باهات نمیکنم
نگاش کن چه میلرزه...من با هرکسی بخام کاری کنم
قطعا اون یکنفر تو نیستی!
آب دهنمو قورت دادم؛لرزشم بخاطره نزدیکی به دوروک نبود...
اما این حرفش باعث شد بدجور قلبم بشکنه...
فهموند هرکسی رو میتونه دوست داشته باشه بجوز من:)
چقدر تو ساده‌ی تو دختر...
اون حتا نمیدونه تو ازش خوشت میاد
فقط از روی انسانیت داره بهمون کمک میکنه
ازم دور شد و به طرف رگال لباساش رفت
تیشرت مشکیه گشاد بیرون اورد و به طرفم گرفت
با تعجب از دستش گرفتم و گفتم
آسیه:این چیه؟
دوروک:یادآوری میکنم برک همین الان از
اتاقش رفت بیرون و ممکنه هرجایی باشه
اینو بپوش و راحت به دستشویی رفتنت برس
پوکر نگاهش کردم و اونم خونسرد و دست به جیب بهم نگاه کرد
توی چشماش دنبال یک حسی مثل غیرت میگشتم
اما فقط داشتم خودمو گول میزدم
خدا چشم رنگیو به کیا میده:/
دیدگاه ها (۱)

رمان

رمان

خبر

#گمشده#part_39‌#آســــیهدوروک با تعجب از روی صندلیش بلند شد ...

black flower(p,269)

تک پارتی درخواستی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط